اَچمی ها

همراهی و هم اندیشی برای نگهداشت فرهنگ و زبان اَچُم

اَچمی ها

همراهی و هم اندیشی برای نگهداشت فرهنگ و زبان اَچُم

نمایشگاه عکس و خوشنویسی نوروزی در بستک

به مناسبت سال نو 1392 نمایشگاهی از عکس های اعضای انجمن عکاسی شهرستان بستک و حوشنویسی آقای سعید راستی در هتل جهانگیریه بستک بر پا شده است. این نمایشگاه تا 20 فروردین دایر می باشد. در ادامه گزارشی تصویری از این نمایشگاه می بینید:



           

 

کنسرت گروه گلستان در دبی 2013


با حضور پرشور اچم زبانان و هواداران ، چهارمین کنسرت گروه ایرانی-مجاری گلستان با خوانندگی و سرپرستی قدرت نورسته (دکتر خنجی) درتاریخ 24 اسفند 1391 (14 مارس 2013) در سالن «داک تاک» امارات مول شهر دبی برگزار شد. در این کنسرت مجموعاً 19 تا از آهنگ های قدیم و جدید اجراء شد. حضور لطفعلی خنجی از چهره های مشهور این کنسرت بود که با حضور خود بر روی سن در باره ارزش کار دکتر خنجی و اهمیت پاسداشت زبان بومی سخنانی گفتند. از دیگر چهره های مشهور حاضر در کنسرت، بانو مریم بهنام، بزرگ بانوی اچم زبانان و مادر فرهنگ و هنر هرمزگان بود.
در ادامه گزارشی تصویری از این کنسرت تقدیم حضور شما می گردد:



 
     

 

 

 

 



 

گزیده کتاب زلزله، تالیف مریم بهنام- قسمت ششم

زندگی مان در بندرلنگه به طور یکنواخت ادامه داشت. کمتر اتفاق اتفاق مهمی رخ می داد. اگر هم پیش آمدی رخ می داد همه را به وحشت می انداخت.
من زلزله ای که در شش سالگیم رخ داد به روشنی به یاد دارم. توفان شن، سیل و زمین لرزه های پیاپی سه روز متوالی ساکنان شهر را دچار اضطراب و دلهره کرده بود. ماندن در خانه امکان نداشت و بیرون به سر بردن نیز مشکل بود. همه در بلاتکلیفی محض به سر می بردند. مرگ را با تمام وجود احساس می کردند و بعضی از زن ها گاه و بیگاه می گفتند که «این نفرین الهی است..... این ثمره کفران است..... این نتیجه بی ایمانی است.
من هجوم ملخ ها را بیاد دارم. وقتی ملخ ها به شهر هجوم می آوردند، بزرگترهای خانه، خدمتکاران و بچه ها برای شکار آنها می فرستادند. به راستی که شکار ملخ چه شور و هیجانی داشت. ما کیسه های پارچه ای در دست می گرفتیم و این مهمان های ناخوانده را به درون کیسه هدایت می کردیم.
از آنجا که زندگی ما در بندرلنگه به خصوص در دوران کودکی بسیار کسل کننده و یکنواخت بود، تنها خاطرات خوشم به تابستان ها مربوط می شود. در آن سال ها همه افراد خانواده در طبقه فوقانی به سر می بردند و چنانکه قبلا اشاره کردم اتاق ها به وسیله بادگیر خنک می شدند ولی شب ها گرم و غیر قابل تحمل می شد و ما به ناچار در فضای پشت بام و زیر آسمان پر ستاره می خوابیدیم. من شب های تابستان را دوست داشتم.
نزدیک غروب که می شد غلام ها با کوزه های آب، قلیان مون خالی، فانوس، پنکه، قالی، جانماز و .... به پشت بام می آمدند. قالی را روی سکوی بلندی که در پشت بام وجود داشت می گستراندند تا از شر مورچه ها و حشره های مزاحم در امان باشیم. بعد از غروب همه افراد خانواده روی پشت بام جمع می شدند. بر خلاف دیگر وقت ها که هر کسی به کارهای شخصی می پرداخت، همه به یکدیگر توجه داشتند و صحبت می کردند. من تمام داستان های شیرین زندگیم را در شب های صاف و آرام تابسان شنیده ام. خوشبختانه خانه ما با خانه های دیگر پیوندی نداشت و پشت بام آنقدر بزرگ بود که به راحتی می شد بخش هایی را برای زوج ها در نظر گرفت و بخش هایی برای بچه ها و دیگر افراد خانه. آن شب های تابستان برای من بسیار لذت بخش و پر خاطره بودند.
در آن شب ها، آسمان و ماه و ستارگان درخشانش نظرها را به خود جلب می کرد. در چنین حال و هوایی بزرگترها نیز ناخودآگاه از شدت سختگیرها شان می کاستند. من عاشق چنین شب هایی بودم به ویژه شب هایی که مون خالی روحیه شاعرانه پیدا می کرد و برای ما قصه ستاره ها تعریف می کرد. برای مثال قصه مشتری و زهره که داستانی عاشقانه شبیه قصه ی رومئو و ژولیت بود.
او می گفت: این دو ستاره همه شب های سال از هم دور بودند و در فراق یکدیگر به سر می بردند، فقط در ماه مارس می توانستند برای مدتی همدیگر را ملاقات کنند. به گفته مون خالی آن دو ستاره زمانی انسان بودند و خانه هایشان در جوار هم قرار داشت. آن دو با اولین نگاه به یکدیگر دل می بازند اما متاسفانه اختلاف های خانوادگی موجب می شود نه تنها نتوانند به فکر ازدواج با هم بیفتند بلکه امکان دیدار هم برایشان میسر نیست. آن دو شب ها از دور با حسرت همدیگر را نگاه می کردند. مشتری تصور می کرد اگذ نتواند عشقش را به زهره ابراز دارد، خواهد مرد. به همین جهت درصدد چاره بر آمد. او پیرزنی را مامور رساندن پیغامش به زهره کرد. ولی پیرزن خبررسان، آدم بدطینت بود و اولین کاری که کرد راز این عشق را فاش کرد و خانواده زهره را در جریان این عشق گذاشت. برای خانواده زهره این عشق نگاهی نابخشودنی بود، حتی اندیشه این که دخترشان را به خانواده دشمن و بیگانگان بدهند، برایشان قابل تحمل نبود. زهره کمترین اطلاعی از این پیشامد نداشت. تا اینکه یک شب به رغم همه تلاش او برای خودداری از دیدار محبوب در نهایت مغلوب نیروی عشق شد. چشمانش به پشت بام همسایه دوخت. مشتری مشتاقانه منتظر نگاههای زهره بود. او بی بیقراری نگاه زهره را پاسخ گفت، غافل از اینکه خانواده زهره در آن لحظات شاهد ماجرا هستند. خانواده زهره دیگر به هیچ مدرکی نیاز نداشتند تا به عشق آن دو پی ببرند.
پدر و برادر های زهره به خانه همسایه یورش می برند. زهره زودتر از مشتری خطر را در می یابد. او می کوشد مشتری از اوضاع آگاه کند که پایش می لغزد و از پشت بام به پایین سقوط می کند. مشتری در آن لحظات حسّاس به یاری معشوق می شتابد ولی او هم می لغزد و بر روی زمین به زهره می پیوندد. از همان زمان پیوندشان ابدی می شود.
در شب های تابستان به کرّات چنین داستان هایی را می شنیدیم اما در شب های زمستان وضع به کلی فرق می کرد. سر هر کسی در لاک خودش بود و ما اصلا کاری به اتاق هایی که در طبقه فوقانی قرار گرفته بود نداشتیم. 

به مناسبت دوهزارگی صفحه اچمی ها AchomihA



اردیبهشت امسال بود که شمارمان از هزار گذشت و اکنون که در دی ماه هستیم و در آستانه سال 2013 میلادی، شمارمان از 2001 نفر گذشته است. به لطف «فیس بوک» دفتری گشوده شد تا همه با هم، بزرگی و بار واژه ای به نظر کوچک پاس بداریم. در زیر سایه نهال «اَچُم» که رو به درخت شدن و برگ و بار دارد همه جمعیم تا بگوییم می توان تاریخ را از نو نوشت و تاریخ ساز شد. به رغم مقاومت ها و مخالفت ها، جریانِ اَچم از جویی کوچک، سودای رودی بزرگ دارد؛ آنچنان که ما را از تغافل و بی هویتی زبانی برهاند. دوستانی هستند که همواره در پس هر حادثه ای، منتظر توجیه واقعیت تاریخی آن هستند؛ کما اینکه در مورد اچم هم اتفاق افتاده است. تاریخ ساز بودن حاصل خطر و نوآوری است. این نوآوری در حوزه ی نامگذاری زبان هم می تواند اتفاق بیفتد کما اینکه از سالیان پیش این نامگذاری در میان توده مردم اتفاق افتاده است.
آنچه که به نظر می رسد غافل مانده است، قدرت عامه مردم در باور پذیر کردن یک موضوع است. موسیقی، داستان، شعر همیشه در کوچه پس کوچه ها خوانده و سروده شده اند و پس از چندی منبع تحقیق و الهام فرهیختگانی در حوزه دانشگاه بوده است. نمی توان خطی مطلق ترسیم کرد و گفت که باید همه ی نوآوری ها باید از باور خواص یک جامعه بگذرد تا همه گیر شود؛ بلکه تاریخ نشان داده است که عکس این جریان صادق است. واژه اچم همچون سرگذشتی دارد؛ در بین مردم می چرخد و واگویه می شود و خواص به دیده تردید به آن می نگرند. به باور من این چرخش و واگویه هم اکنون دور تندتری پیدا کرده است و حتی در محافل دانشگاهی هم پذیرفته و مقبول افتاده است.
در هر حال به امید آن روز که به دور از تعصب و یکجانبه نگری، نقشی در بالندگی و پرورش میراث گرانقدر نیاکانمان داشته باشیم. با سپاس

گزیده کتاب زلزله، تالیف مریم بهنام- قسمت پنجم

می گویند وقتی مادرم به سن ازدواج رسید یک کشتی بزرگ به بندرلنگه آمد تا او را با شکوه و جلال هر چه تمام تر به خانه پدرش حاجی عباس در بمبئی ببرد. این خبر مثل بمب در شهر پیچید. «مون خالی» و دیگر اعضای خانواده نمی توانستند دوری فرزند عزیزشان را تحمل کنند. به همین خاطر زود دست به کار شده و مادرم را به عقد پسر عمویش درآوردند. در نتیجه کشتی حاجی عباس با یک پیام برگشت: دختر با پسر عمویش ازدواج کرده است. حاصل آنکه حاجی عباس مادرم را از ارث محروم کرد.
برای «مون خالی» این پیروزی دو مزیت داشت؛ از طرفی او توانسته بود عزیزترین فرزند زندگیش را برای خود نگه دارد و از سوی دیگر اقتدار خود را به خانواده حاجی عباس نشان داده بود.
بالاخره مادرم پدرش را بعد از سال ها ملاقات کرد و کدورت ها بر طرف شد. حال که به گذشته فکر می کنم، نمی دانم ایا ازدواج والدینم را ازذواجی موفق بدان یا نه؟ زیرا بیشتر وقت ها پدرم از ما دور بود و مادرم مجبور بود حتی در غیبتش آرامش او را فراهم کند. مادرم از هشت بار حاملگیش توانست پنج فرزند را تحویل اجتماع دهد. فاطمه، مریم، نگارنده کتاب، احمدنور، بیبیه و بدریه.
مادرم در اتاق خوابش که مثل حجله تزیین شده بود می نشست و برای نوزادش لالایی می خواند. او هیچگاه در صدد برنیامد تا تزیین اتاقش را تغییر دهدو هیچگاه احساس عروسی که انتظار ورود شوهرش را می کشد از دست نداد.
یکی از لذت های زندگی ما این بود که به صدای آواز مادر گوش بدهیم. او صدای دلنشینی داشت و گاهی آوازهای ایرانی را با لهجه هندی می خواند. علاقه و عشق من به موسیقی و غزل های امیر خسرو و قوالی از همان روزها سرچشمه گرفته است. امیر خسرو نابغه قرن سیزدهم میلادی بود که با ترکیب موسیقی ایرانی موسیقی خاصی ابداع کرد که نسل به نسل به ما رسیده است. مادرم اشعار مثنوی معنوی را به شیوه ای از حفظ می خواند که مورد پسند حاضران و شنوندگان قرار می گرفت. او عاشق موسیقی بود و ساز هارمونیم را با مهارت می نواخت.




من به موسیقی علاقه مند بودم و از آن لذت می بردم. خواهرم «بی بیه»صدای خوشی از مادرم به ارث برده بود. من مطمئنم اگر آموزش های لازم را می دید می توانست ترانه های دلنشینی از خود به یادگار بگذارد. ما در آن خانه از بسیاری جهات زندگی محدودی داشتیم به طوری که استعدادهای یک کودک فعال و کنجکاو را از بین می برد. خانه ای که جد بزرگم در آن زندگی می کرد محل سکونت ما بود و ما آن را «خانه زیر» می نامیدیم که قدمتی بیش از دو قرن داشت. خانه جدیدمان که به شکل قلعه بود و من در آن بزرگ شده ام به «خانه بالا» معروف بود.
تجارت عمده ما فروش و توزیع کالاهایی مثل پارچه، مصالح ساختمانی و از همه مهمتر مروارید بود. اواخر دهه بیست میلادی صید مروارید در خلیج فارس یکی از تجارت های روز به شمار می رفت و بندرلنگه و بحرین از لحاظ کمیت و کیفیت مرواریدهای صید شده جایگاه بسزایی داشتند. مرواریدها حسب نوع آن دسته بندی شده و به بمبئی فرستاده می شد. اروپائیان به خصوص فرانسویان خریدار آن بودند. اجدادم و همچنین پدر و عموهایم از آنجایی که تجار عمده مروارید بودند، قسمت عمده وقت و سرمایه شان را در پاریس صرف می کردند.
البته واضح است که زن ها نمی توانستند به اندازه مردها به مسافرت بروند. ما به ندرت از چهاردیواری خانه بیرون می رفتیم. مردها هر وقت برای تجارت به کشورهای خلیج فارس و هندوستان می رفتند ما را هم با خود می بردند. زیرا امکان داشت مسافرت تجاریشان حتی بیش از یک سال طول بکشد. ولی در آن کشورها هم این احساس که در مسافرت هستیم به ما دست نمی داد چون باید هموراه در خانه می ماندیم.
سفرهای ما با شکوه بود ولی با این حال کوچکترین تغییری در سخت گیرهایی که نسبت به ما اعمال می شد پدید نمی آمد. یکی از خوش اقبالی های من این بود که در سفرهای دریایی مریض نمی شدم. در نتیجه می توانستم از موقعیت هایی که هوای توفانی در اختیارم می گذاشت نهایت استفاده را ببرم و به همه جا سرک بکشم.